سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

92/7/27
11:36 ص

حکایت 7

 

پادشاهی، با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده؛ گریه و زاری در نهاد، و لرزه بر اندامش اوفتاد! چندان که ملاطفت کردند، آرام نمی گرفت و عیش مَلِک از او منغّض بود! چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، مَلِک را گفت:

- اگر فرمان دهی، من او را به طریقی خامش گردانم.

گفت:

- غایت لطف و کَرَم باشد!

بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری، چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دوست در سُکّان کشتی آویخت، چون برآمد، به گوشه یی بنشست و قرار یافت. مَلِک را عجب آمد! پرسید:

- در این چه حکمت بود؟

گفت:

- از اول، محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست. همچنین، قدر عافیت کسی داند، که به مصیبتی گرفتار آید.

 

ای سیر! تو را نان جُوین خوش ننماید    /     معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتی را دوزخ بود أعراف    /     از دوزخیان پُرس، که أعراف بهشت است

***

فرق است میان آن که یارش در بَر است    /     تا آن که دو چشم انتظارش بر در

 

منبع:

کتاب کلیات سعدی - گلستان - انتشارات آدینه سبز، چاپ دوم 1391. شابک 0-79-2937-964-978  ص 25



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ